بــرای آمـدنــت دیــر مـی شــود، بــرگــرد |
زمان ز پرسه زدن سیر می شود، برگرد |
در انتــظــار تــو بـا کــولــه باری از وحشت |
زمـیـن دوباره زمینگیر می شود، برگرد |
بـرای روشنـی چشـم آسمـان، خـورشید |
میـان چـشم تـو تـکثیر می شود، برگرد |
همیشه جای تو در لحظههایمان خالیست |
غـروب جـمعه که دلگیر میشود، برگرد |
و جـمـعـهای کـه بـیـایـی، تمام عرش خدا |
بـه سمت خاک سرازیر میشود، برگرد |
بــهــار بی گل نرگس شبیه پاییز است |
و بـی تــو کلِ زمانهایمان غم انگیز است |
بیــا کـه مـنجمدانه قیام ممکن نیست |
بــیــا کـه سهم زمین از بهار ناچیز است |
بــه ذوالفـقــار قسم تارومار شد خوبی |
بــه ذوالـفقار قسم چنگهایشان تیز است |
شـتـاب کـن و تـــبــر را بــگیـر ابراهیم |
که کعبههای جنون گِردمان بت آویز است |
دوای بی کسیام واضح است، اما این |
دوای ســرزده در انــتــظــار تـجـویز است |
كى رفتهاى ز دل، كه تمنا كنم تو را؟!
كى بودهاى نهفته، كه پیدا كنم تو را؟!
غیبت نكردهاى، كه شوم طالب حضور
پنهان نگشتهاى، كه هویدا كنم تو را
با صدهزار جلوه برون آمدى، كه من
با صدهزار دیده تماشا كنم تو را
بالاى خود در آینه چشم من ببین
تا با خبر ز عالم بالا كنم تو را
مستانه كاش! در حرم و دیر بگذرى
تا قبلهگاه مؤمن و ترسا كنم تو را
خواهم شبى، نقاب ز رویت برافكنم
خورشید كعبه، ماه كلیسا كنم تو را
گر افتد آن دو زلف چلیپا به چنگ من
چندین هزار سلسله در پا كنم تو را!
طوبى و سدره، گر به قیامت به من دهند
یك جا فداى قامت رعنا كنم تو را
زیبا شود به كارگر عشق، كار من
هر گه نظر به صورت زیبا كنم تو را
وقتى بهسان خورشید از گوشهاى برآیى
روشن شود جهانى وقتى كه تو بیایى
ماندم در انتظارت اى كوكب هدایت
بنما جمال خود را اى آیت خدایى
اى آفتاب هستى! اى شور عشق و مستى!
بازآ بخوان كلامى زآن معجز الهى
اى دیدهها به راهت! اى قائم هدایت!
تا كى كنم حكایت شرح غم جدایى
گر من تو را نبینم روییدنم نباشد
بنما جمال خود را اى مظهر رهایى!
پیش رخ چو ماهت خورشید سجده آرد
اى آیت الهى! اى پرتو خدایى!
لب تشنگان نوریم هر لحظه ما، نگارا
برهان زما عطش را اى قائم رهایى!
بگذشت دور یوسف و دوران حُسن توست
هر مصر دل كه هست به فرمان حُسن توست
بسیار سر به كنگره عشق بستهاند
آنجا كه طاق بندى ایوان حسن توست
فرمان ناز ده، كه در اقصاى ملك عشق
پروانهاى كه هست ز دیوان حسن توست
زنجیر غم به گردن جان مىنهد هنوز
آن مو كه سلسله جنبان حسن توست
دانم كه تا به دامن آخر زمان كند
دست نیاز من كه به دامان حسن توست
تقصیر در كرشمه (وحشى) نواز نیست
هر چند دون مرتبه شأن حسن توست
صبحِ بی تو، رنگِ بعد از ظهر یک آدینه دارد
بی تو حتّی مهربانی حالتی از کینه دارد
بی تو میگویند: تعطیل است کار عشقبازی
عشق امّا کی خبر از شنبه و آدینه دارد؟
جغد بر ویرانه میخواند به انکار تو امّا
خاکِ این ویرانهها بویی از آن گنجینه دارد
خواستم از رنجش دوری بگویم، یادم آمد
عشق با آزار، خویشاوندیِ دیرینه دارد
روی آنم نیست تا در آرزو دستی برآرم
ای خوش آن دستی که رنگ آبرو از پینه دارد
در هوای عاشقان پر میکشد با بیقراری
آن کبوتر چاهیِ زخمی که او در سینه دارد
ناگهان قفل بزرگ تیرگی را میگشاید
آنکه در دستش کلید شهر پر آیینه دارد
ناخواسته به روی سیاهم نگاه کن!
یک بار هم به خاطر من اشتباه کن!
جانا! مگر شکستن دلها گناه نیست
قربان دل شکستن تو - پس - گناه کن!
با یک نگاه می کشی و زنده میکنی
مابین مرگ و زندگی ام ، یک نگاه کن!
حتی دروغکی شده از عاشقی بگو
امشب مرا برای همیشه سیاه کن!
کشتی مرا، ولی مرو از پیش کشته ات
تابوت بی قرار مرا سر به راه کن!
غروب جمعه گذشت و نیامدی... باشد! |
نخواه اینکه جهانم پر از بدی باشد |
خـودت حسـاب بکـن، احـتـمـال آمـدنـــت |
بـرای جـمـعـهی بعـدی چه درصدی باشد؟! |
کجاست قطعیّت جمـعهای که مـیآیـی؟ |
چــقـدر بـایــد بـا جــمعه « شایدی » باشد؟ |
دوباره هـفتـهی زجـرآوری شـروع شــده |
بــر ایــن عــذاب نــبـاید که سرحدی باشد؟ |
نـبـــایـد آیــــا در جـادههــــای آمــدنـــــت |
نـشـانی از « تو » و از « آمدن » ردی باشد؟ |
کجاست جمعهی سبزی که صبح آن مثلِ |
هــمـان کـه حـرفـش را بـا دلـم زدی باشد؟ |
کجاست جمعه سبزی که بشـکـفد در آن |
گلی که عطر و شمیماش «محمّدی» باشد؟ |
چشم ها را می گشایی عشق می ریزد زمین
با گل لبخندتان باشد بیامیزد زمین
آیه ی تطهیر می بارد از نگاهت مرد صبح!
باشد از خواب هزاران ساله برخیزد زمین
کی هوای تو کبوتر می وزد ای ناگهان!
کی بگو کی می شود از خون بپرهیزد زمین؟
کی عنایت می کنی کی سیصد و چندی سوار
تا در استقبال تان شعر تر انگیزد زمین؟
تا پر از خورشید گردد این شب وامانده مان
تا قبای ژنده ی خود را بیاویزد زمین
ذوالفقار تو جهانی را به حیرت می کشد
این زمین بی بهاری را که خواهی زد زمین
می نشیند پیش رویت آسمان با احترام
پیش پای حضرتت وقتی که برخیزد زمین
کاش سهم بی کسی های دلم باشد ،که نیست
هر چه از سمت ردایت عشق می ریزد زمین
گفتند یار رفته سفر باز میرسد بیش از هزار سال گذشت و خبر نشد
یعقوب وار این پدر پیر روزگار چشمش به راه ماند و خبر از پسر نشد
کجاست آن یار سفر کرده، آن مسافر غریب، در کدامین سرزمین منزل دارد و در کدام دیار مأوا؟
کجاست او که واسطه فیض است و حبل المتین ، فرزند فاطمه(سلاماللهعلیها) است و از سلاله پاک حسین (علیهالسلام)؟
کجاست اَبَر مرد تاریخ، آن یگانه دوران و منجی نسل انسان؟
دیر زمانی است که چشم در راهیم و به انتظار مقدمش ثانیه شمار لحظهها.
پس چرا نمیآید؟
چرا نسیم وصال نمیوزد و فصل خزان نمیرود؟ چرا فرقت و هجران رخت بر نمیبندد و روزگار رهایی سر نمیرسد؟
نکند ، نکند این به درازا کشیدن ایام هجر از ما باشد؟
اندکی فکر، کمی اندیشه ،آری! این نیامدن و به تاخیر افتادنها از ماست، از ما و از کردهها و نکرده های ما، از ما و از فعل و عمل ما .
مگر راه به بیراهه رفتهایم که نوای حضرتش را فراموش کردهایم آن جا که فرمود: ما را از شیعیان دور نگاه نمیدارد، مگر رفتارهای آنان که به ما میرسد و دور از انتظار است.
مگر یقین نداریم که او آمدنی است و برای آمدنش باید که مهیا شد
مگر باور نداریم که او « بهار زندگی» و «پدری مهربان» و آن هم پدری مهربانتر از هر مادری است.
مگر شک کردهایم که او واپسین نشانه خدا روی زمین، و واسطه فیض از سرچشمه زلال الاهی است.
مگر فراموش کردهایم که او حسین(علیهالسلام) امروز است و آرمانش آرمان حسین(علیهالسلام) و مقصودش به مقصد رساندن آدمی، بدان جا که شایسته مقام انسانیت است؛ پس چرا صدای « هل من ناصر » او به گوش ما نمیرسد.
مگر به یاد نداریم روایات بسیاری که از جهان پس از ظهور خبر دادهاند و از عدالت و امنیت، رضا و خشنودی و به انجام رسیدن ماموریت صدوبیست و چهار هزار پیامبر و یازده امام و هزاران هزار از صلحا و پاکان مژده دادهاند..
مگر ایمان نداریم که با ظهورش اهل آسمان و زمین مسرور شوند. بر دولتش چنان رفاه و آسایشی سایه افکند که نظیرش را تاریخ هرگز به خود ندیده است، و مگر نه این است که با معرفت و انتظاری پویا ، دوران فراق و هجران به سر میرسد و آن صبح امید طلوع میکند.
آری باید به پا خاست. چشمها را شست و در راه کسب معرفت حقیقی گام نهاد. معرفتی که اگر از آن غافل شویم، به مرگ جاهلیت دچار خواهیم شد.
باید که عزم را جزم کرد و مشتاقانه با فعل و عمل زمینههای ظهورش را مهیا ساخت.
باید که بی تاب بود و خستگی ناپذیر کوشید تا دشمنان حضرتش را از کارشکنی و تفرقه انگیزی و از به پا کردن فتنه و آشوب و بلوا، مایوس ساخت.
باید عهدی بست، عهدی از جنس عشق و وفا که دست در دست هم در ظل توجهات وعنایات مولا معارف مهدوی را فرا گرفته، در گسترش این فرهنگ لحظهای غفلت نورزیم.
اللهم عَجّل لولیک الفرج
گفتند صبح آمدنت صبح دیگریست
صبحی که در ادامهاش از هر چه شب بَریست
گفتند صبح جمعهای از راه میرسی
جمعه برای آمدنت روز بهتریست
هر روز هفته را به خودم قول میدهم
بعد از گذشت آن همه... این جمعه، آخریست
از شنبه تا سهشنبه جهانم هوایی است
روز سهشنبه در دل دیوانه محشریست
از شنبه تا سهشنبه برایم سهشنبه است
رو به جهان بستهام این روز چون دریست
(در میزنم) ـ کجاست کسی که... و این تویی
مردی که در نگاهش نور پیمبریست
پس، از در سهشنبه گذر میکنم و بعد
به جمعه میرسم (نه... نه... این روز دیگریست)
جمعه بدون آمدنت سخت مضطرب
این روزِ تلخِ بی تو، شب زجر آوریست
هر هفت روز هفتهام از اشک پر شده
چشمم درون بستری از اشک بستریست
از شنبه تا سهشنبه و جمعه... کدام صبح؟
گفتند صبح آمدنت صبح دیگریست
دعا اگر نکنم من، دعا اگر نکنی تو...
حالت انتظار
چشمم به انتظار تو تر شد نیامدی
من از سرودن شعر ظهور می ترسم...
نرسیده است....
او که جمعه می آید...
بی گل نرگس...
كى رفتهیى...
قائم رهایی...
دوران حُسن توست...
صبح بی تو...
ناخواسته...
غروب جمعه...
چشم ها را می گشایی ...
کجاست...
گفتند صبح آمدنت صبح دیگریست
برای پرندههای منتظر کمی مهربانی بریز!
عطر انفاس تو...
منتظر....
چرا نمی آید؟؟
پیام اور بهار....
دلم تنگ است....
اميد منتظران ...
استجابت ...
چگونه بي تو بمانم ...
دل نوشته ای به امام زمان علیه السلام...
مولا...
تنها ترین....