برای پرنده‌های منتظر کمی مهربانی بریز!

سلامی ساده و صمیمی به تو و خبر خوش آمدنت و به روزی که وعده طلوعش را همه ستاره‌ها می‌دانند.

 

هنوز هم چشم‌های همیشه منتظرم در خیابان‌های سوخته آسمان به دنبال نشانه‌ای از تو می‌گردند.

نه پرنده‌ای آواز می‌خواند نه صدایی از فرشته‌ای بگوش می‌رسد. تنهاترین صدا طنین ضربان قلب من است که با هر ضربه ای که می‌نوازد عقربه‌های لعنتی را به جلو می‌فرستد.

لحظه‌های بی تو بودن چقدر کُند می‌گذرند!

امشب به قدر تمام ثانیه‌های له شده دلتنگت هستم. از تو هیچ نمی خواهم فقط برای‌این پرنده‌های بی زبان انتظار کمی مهربانی بریز! همین!...

   

       ا+|نوشته شده در 3 / 5 / 1398برچسب:, ساعت 8:33 بعد از ظهر توسط علیرضا        


دعا اگر نکنم من، دعا اگر نکنی تو...

برآر دست دعا تا، دعا کنیم بیاید

بیا به یوسف زهرا، دعا کنیم بیاید 

دعا اگر نکنم من، دعا اگر نکنی تو

کشد غمش به درازا، دعا کنیم بیاید 

خودش نموده سفارش، دعا کنید برایم

فدای غربت مولا، دعا کنیم بیاید

اگر به راز و نیازی به هر قنوت نمازی 

بخوان دعای فرج را، دعا کنیم بیاید 

بیا و حاجت خود را فدای حاجت او کن 

به هر نیاز و تمنّا، دعا کنیم بیاید 

به آن امید که آید عنایتی بنماید 

به چشم ما بنهد پا، دعا کنیم بیاید 

بیا به سینه صحرا ز هجر یار بنالیم 

بریز اشک چو دریا، دعا کنیم بیاید 

برای روز ظهورش برای درک حضورش 

شویم جمله مهیّا، دعا کنیم بیاید 

بیا و خانه دل را ز غیر یار تهی کن 

بپوش جامه تقوا، دعا کنیم بیاید

بیا چو ابر بهاران کنیم ناله و زاری

روان شویم به هر جا، دعا کنیم بیاید

بریزد اشک شب و روز آن غریب زمانه

دلش شکسته ز غم‌ها، دعا کنیم بیاید

به رنج‌های پیمبر(ص)، به اشک غربت حیدر(ع)

به سوز سینه زهرا(س)، دعا کنیم بیاید

به آن سری که بریدند در مقابل خواهر

به موی زینب کبرا(س)، دعا کنیم بیاید

   

       ا+|نوشته شده در سه شنبه 17 / 10 / 1391برچسب:, ساعت 10:27 قبل از ظهر توسط علیرضا        


حالت انتظار

در دل خود كشیده ام نقش جمال یار را

پیشه خود نموده ام حالت انتظار را

ریخته دام و دانه شه از خط و خال خویشتن

صید نموده مرغ دل برده از او قرار را

سوزم وسازم از غمش روز و شبان بخون دل

تا كه مگر ببینم آن طرّه مشكبار را

دولت وصل او اگر یك شبی آیدم بكف

شرح فراق كی توان داد یك از هزار را

چشم امید دوختن در ره وصل تا بكی

برده شرار هجر او از كفم اختیار را

ای مه برج معدلت پرده زچهره برفكن

شوی زچشم عاشقان زآب كرم غبار را

سوختگان خویش را كن نظر عنایتی

مرهمی از كرم بنه این دل داغدار را

حیران را ز جلوه ای از رخ خویش مات كن

تا رهد از خودی خود ترك كند دیار را

 

   

       ا+|نوشته شده در سه شنبه 17 / 10 / 1391برچسب:, ساعت 10:19 قبل از ظهر توسط علیرضا        


چشمم به انتظار تو تر شد نیامدی

چشمم به انتظار تو تر شد نیامدی

اشكم شبیه خون جگر شد نیامدی

 گفتم غروب جمعه تو از راه می رسی

عمرم در این قرار به سر شد نیامدی

تا خواستم به جاده ی وصل تو رو كنم

غفلت مرا رفیق سفر شد نیامدی

در مسجدیم و طاعت این ماه شغل ماست

بی قبله هر نماز به سر شد نیامدی

این نفس بد مرام مرا خوار و زار كرد

روز و شبم به لغو سپر شد نیامدی

رسوایی گدای تو از حد گذشته است

عمرم به هر گناه هدر شد نیامدی

از ما گناه سر زد و تو شاهدش شدی

دیدی دلم به راه دگر شد نیامدی

خسران زده كسی است كه از یار غافل است

بی تو دعا بدون اثر شد نیامدی

از ما كه منفعت نرسیده برای تو

هر چه ز ما رسیده ضرر شد نیامدی

گفتیم لا اقل سر افطار می رسی

دیده به راه ماند و سحر شد نیامدی

   

       ا+|نوشته شده در سه شنبه 17 / 10 / 1391برچسب:, ساعت 10:12 قبل از ظهر توسط علیرضا        


من از سرودن شعر ظهور می ترسم...

تمام راه ظهورت را با گنه بستم
دروغ گفته ام آقا که منتظر هستم
کسی به فکر شما نیست ، راست می گویم
دعا برای تو بازیست ، راست می گویم
اگر چه شهر برای شما چراغانیست
برای کشتن تو ، نیزه هم فراوانست
درون سینه ی ما عشق یخ زده آقا
تمام مزرعه هامان ملخ زده آقا
من از سیاهی شبهای تار می گویم
من از خزان شدن این بهار می گویم
من از سرودن شعر ظهور می ترسم
دوباره بیعت و بعدش عبور ، می ترسم

   

       ا+|نوشته شده در جمعه 3 / 3 / 1391برچسب:, ساعت 4:40 بعد از ظهر توسط علیرضا        


نرسیده است....

عصر یک جمعه دلگیر دلم گفت بگویم

 بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است

 چرا آب به گلدان نرسیده است

 چرا لحظه باران نرسیده است

 هر کس که در این خشکی دوران

  به لبش جان نرسیده است به ایمان نرسیده است

 و هنوزم که هنوز است ، غم عشق به پایان نرسیده است

 بگو حافظ دلخسته ز شیراز بیاید

 بنویسد که هنوزم که هنوز است

 چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است

 چرا کلبه احزان به گلستان نرسیده است

 خداوند گواه است دلم چشم به راه است

 ودرحسرت یک پلک نگاه است

 ولی حیف نصیبم فقط آه است

 تویی آئینه ،روی من بیچاره سیاه است

 وجا دارد از این شرم بمیرم که بمیرم

 عصر این جمعه دلگیر  وجود تو کنار

 دل هر بی دل آشفته شود حس

   

       ا+|نوشته شده در جمعه 3 / 3 / 1391برچسب:, ساعت 4:23 بعد از ظهر توسط علیرضا        


او که جمعه می آید...

 

بــرای آمـدنــت دیــر مـی شــود، بــرگــرد
زمان ز پرسه زدن سیر می شود، برگرد
در انتــظــار تــو بـا کــولــه باری از وحشت
زمـیـن دوباره زمینگیر می شود، برگرد
بـرای روشنـی چشـم آسمـان، خـورشید
میـان چـشم تـو تـکثیر می شود، برگرد
همیشه جای تو در لحظه‌هایمان خالیست
غـروب جـمعه که دلگیر می‌شود، برگرد
و جـمـعـه‌ای کـه بـیـایـی، تمام عرش خدا
بـه سمت خاک سرازیر می‌شود، برگرد

 

   

       ا+|نوشته شده در شنبه 20 / 10 / 1390برچسب:, ساعت 11:46 قبل از ظهر توسط علیرضا        


بی گل نرگس...

بــهــار بی گل نرگس شبیه پاییز است
و بـی تــو کلِ زمانهایمان غم‌ انگیز است
بیــا کـه مـنجمدانه قیام ممکن نیست
بــیــا کـه سهم زمین از بهار ناچیز است
بــه ذوالفـقــار قسم تارومار شد خوبی
بــه ذوالـفقار قسم چنگهایشان تیز است
شـتـاب کـن و تـــبــر را بــگیـر ابراهیم
که کعبه‌های جنون گِردمان بت آویز است
دوای بی‌ کسی‌ام واضح است، اما این
دوای ســرزده در انــتــظــار تـجـویز است

   

       ا+|نوشته شده در شنبه 20 / 10 / 1390برچسب:, ساعت 11:38 قبل از ظهر توسط علیرضا        


قائم رهایی...

وقتى به‏سان خورشید از گوشه‏اى برآیى

روشن شود جهانى وقتى كه تو بیایى

ماندم در انتظارت اى كوكب هدایت

بنما جمال خود را اى آیت خدایى

اى آفتاب هستى! اى شور عشق و مستى!

بازآ بخوان كلامى زآن معجز الهى

اى دیده‏ها به راهت! اى قائم هدایت!

تا كى كنم حكایت شرح غم جدایى

گر من تو را نبینم روییدنم نباشد

بنما جمال خود را اى مظهر رهایى!

پیش رخ چو ماهت خورشید سجده آرد

اى آیت الهى! اى پرتو خدایى!

لب تشنگان نوریم هر لحظه ما، نگارا

برهان زما عطش را اى قائم رهایى!

   

       ا+|نوشته شده در شنبه 20 / 10 / 1390برچسب:, ساعت 11:35 قبل از ظهر توسط علیرضا        


كى رفته‏یى...

كى رفته‏اى ز دل، كه تمنا كنم تو را؟!

كى بوده‏اى نهفته، كه پیدا كنم تو را؟!

غیبت نكرده‏اى، كه شوم طالب حضور

پنهان نگشته‏اى، كه هویدا كنم تو را

با صدهزار جلوه برون آمدى، كه من

با صدهزار دیده تماشا كنم تو را

بالاى خود در آینه چشم من ببین

تا با خبر ز عالم بالا كنم تو را

مستانه كاش! در حرم و دیر بگذرى

تا قبله‏گاه مؤمن و ترسا كنم تو را

خواهم شبى، نقاب ز رویت برافكنم

خورشید كعبه، ماه كلیسا كنم تو را

گر افتد آن دو زلف چلیپا به چنگ من

چندین هزار سلسله در پا كنم تو را!

طوبى و سدره، گر به قیامت به من دهند

یك جا فداى قامت رعنا كنم تو را

زیبا شود به كارگر عشق، كار من

هر گه نظر به صورت زیبا كنم تو را

 

   

       ا+|نوشته شده در شنبه 20 / 10 / 1390برچسب:, ساعت 11:35 قبل از ظهر توسط علیرضا        


دوران حُسن توست...

بگذشت دور یوسف و دوران حُسن توست

هر مصر دل كه هست به فرمان حُسن توست

بسیار سر به كنگره عشق بسته‏اند

آنجا كه طاق بندى ایوان حسن توست

فرمان ناز ده، كه در اقصاى ملك عشق

پروانه‏اى كه هست ز دیوان حسن توست

زنجیر غم به گردن جان مى‏نهد هنوز

آن مو كه سلسله جنبان حسن توست

دانم كه تا به دامن آخر زمان كند

دست نیاز من كه به دامان حسن توست

تقصیر در كرشمه (وحشى) نواز نیست

هر چند دون مرتبه شأن حسن توست‏

 

   

       ا+|نوشته شده در شنبه 20 / 10 / 1390برچسب:, ساعت 11:33 قبل از ظهر توسط علیرضا        


صبح بی تو...

صبحِ بی تو، رنگِ بعد از ظهر یک آدینه دارد

بی تو حتّی مهربانی حالتی از کینه دارد

بی تو می‌گویند: تعطیل است کار عشق‌بازی

عشق امّا کی خبر از شنبه و آدینه دارد؟

جغد بر ویرانه می‌خواند به انکار تو امّا

خاکِ این ویرانه‌ها بویی از آن گنجینه دارد

خواستم از رنجش دوری بگویم، یادم آمد

عشق با آزار، خویشاوندیِ دیرینه دارد

روی آنم نیست تا در آرزو دستی برآرم

ای خوش آن دستی که رنگ آبرو از پینه دارد

در هوای عاشقان پر می‌کشد با بیقراری

آن کبوتر چاهیِ زخمی که او در سینه دارد

ناگهان قفل بزرگ تیرگی را می‌گشاید

آنکه در دستش کلید شهر پر آیینه دارد

   

       ا+|نوشته شده در شنبه 20 / 10 / 1390برچسب:, ساعت 11:32 قبل از ظهر توسط علیرضا        


ناخواسته...

ناخواسته به روی سیاهم نگاه کن!

یک بار هم به خاطر من اشتباه کن!

جانا! مگر شکستن دلها گناه نیست

قربان دل شکستن تو - پس - گناه کن!

با یک نگاه می کشی و زنده میکنی

مابین مرگ و زندگی ام ، یک نگاه کن!

حتی دروغکی شده از عاشقی بگو

امشب مرا برای همیشه سیاه کن!

کشتی مرا، ولی مرو از پیش کشته ات

تابوت بی قرار مرا سر به راه کن!

   

       ا+|نوشته شده در شنبه 20 / 10 / 1390برچسب:, ساعت 11:27 قبل از ظهر توسط علیرضا        


غروب جمعه...

 

غروب جمعه گذشت و نیامدی... باشد!

نخواه این‌که جهانم پر از بدی باشد

خـودت حسـاب بکـن، احـتـمـال آمـدنـــت

بـرای جـمـعـه‌ی بعـدی چه درصدی باشد؟!

کجاست قطعیّت جمـعه‌ای که مـی‌آیـی؟

چــقـدر بـایــد بـا جــمعه « شایدی » باشد؟

دوباره هـفتـه‌ی زجـرآوری شـروع شــده

بــر ایــن عــذاب نــبـاید که سرحدی باشد؟

نـبـــایـد آیــــا در جـاده‌هــــای آمــدنـــــت

نـشـانی از « تو » و از « آمدن » ردی باشد؟

کجاست جمعه‌ی سبزی که صبح آن مثلِ

هــمـان کـه حـرفـش را بـا دلـم زدی باشد؟

کجاست جمعه سبزی که بشـکـفد در آن

گلی که عطر و شمیم‌اش «محمّدی» باشد؟

 

   

       ا+|نوشته شده در شنبه 20 / 10 / 1390برچسب:, ساعت 11:1 قبل از ظهر توسط علیرضا        


چشم ها را می گشایی ...

چشم ها را می گشایی عشق می ریزد زمین  

    با گل لبخندتان باشد بیامیزد زمین

    آیه ی تطهیر می بارد از نگاهت مرد صبح! 

    باشد از خواب هزاران ساله برخیزد زمین

    کی هوای تو کبوتر می وزد ای ناگهان!

    کی بگو کی می شود از خون بپرهیزد زمین؟

    کی عنایت می کنی کی سیصد و چندی سوار

    تا در استقبال تان شعر تر انگیزد زمین؟

    تا پر از خورشید گردد این شب وامانده مان

    تا قبای ژنده ی خود را بیاویزد زمین

    ذوالفقار تو جهانی را به حیرت می کشد

    این زمین بی بهاری را که خواهی زد زمین

    می نشیند پیش رویت آسمان با احترام

    پیش پای حضرتت وقتی که برخیزد زمین

    کاش سهم بی کسی های دلم باشد ،که نیست

    هر چه از سمت ردایت عشق می ریزد زمین

   

       ا+|نوشته شده در شنبه 20 / 10 / 1390برچسب:, ساعت 10:28 قبل از ظهر توسط علیرضا        


کجاست...

گفتند یار رفته سفر باز می‌رسد                        بیش از هزار سال گذشت و خبر نشد

 یعقوب وار این پدر پیر روزگار                               چشمش به راه ماند و خبر از پسر نشد

 

کجاست آن یار سفر کرده، آن مسافر غریب، در کدامین سرزمین منزل دارد و در کدام دیار مأوا؟

کجاست او که واسطه فیض است و حبل المتین ، فرزند فاطمه(سلام‌الله‌علیها) است و از سلاله پاک حسین (علیه‌السلام)؟

کجاست اَبَر مرد تاریخ، آن یگانه دوران و منجی نسل انسان؟

دیر زمانی است که چشم در راهیم و به انتظار مقدمش ثانیه شمار لحظه‌ها.

پس چرا نمی‌آید؟

چرا نسیم وصال نمی‌وزد و فصل خزان نمی‌رود؟ چرا فرقت و هجران رخت بر نمی‌بندد و روزگار رهایی سر نمی‌رسد؟

نکند ، نکند این به درازا کشیدن ایام هجر از ما باشد؟

اندکی فکر، کمی اندیشه ،آری! این نیامدن و به تاخیر افتادن‌ها از ماست، از ما و از کرده‌ها و نکرده های ما، از ما و از فعل و عمل ما .

مگر راه به بیراهه رفته‌ایم که نوای حضرتش را فراموش کرده‌ایم آن جا که فرمود: ما را از شیعیان دور نگاه نمی‌دارد، مگر رفتارهای آنان که به ما می‌رسد و دور از انتظار است.

مگر یقین نداریم که او آمدنی است و برای آمدنش باید که مهیا شد

مگر باور نداریم که او « بهار زندگی» و «پدری مهربان» و آن هم پدری مهربان‌تر از هر مادری است.

مگر شک کرده‌ایم که او واپسین نشانه خدا روی زمین، و واسطه فیض از سرچشمه زلال الاهی  است.

مگر فراموش کرده‌ایم که او حسین(علیه‌السلام) امروز است و آرمانش آرمان حسین(علیه‌السلام) و مقصودش به مقصد رساندن آدمی، بدان جا که شایسته مقام انسانیت است؛ پس چرا صدای « هل من ناصر » او به گوش ما نمی‌رسد.

مگر به یاد نداریم روایات بسیاری که از جهان پس از ظهور خبر داده‌اند و از عدالت و امنیت، رضا و خشنودی و به انجام رسیدن ماموریت صدوبیست و چهار هزار پیامبر و یازده امام و هزاران هزار از صلحا و پاکان مژده داده‌اند..

مگر ایمان نداریم که با ظهورش اهل آسمان و زمین مسرور شوند. بر دولتش چنان رفاه و آسایشی سایه افکند که نظیرش را تاریخ هرگز به خود ندیده است، و مگر نه این است که با معرفت و انتظاری پویا ، دوران فراق و هجران به سر می‌رسد و آن صبح امید طلوع می‌کند.

آری باید به پا خاست. چشم‌ها را شست و در راه کسب معرفت حقیقی گام نهاد. معرفتی که اگر از آن غافل شویم، به مرگ جاهلیت دچار خواهیم شد.

باید که عزم را جزم کرد و مشتاقانه با فعل و عمل زمینه‌های ظهورش را مهیا ساخت.

باید که بی تاب بود و خستگی ناپذیر کوشید تا دشمنان حضرتش را از کارشکنی و تفرقه انگیزی و از به پا کردن فتنه و آشوب و بلوا، مایوس ساخت.

باید عهدی بست، عهدی از جنس عشق و وفا که دست در دست هم در ظل توجهات وعنایات مولا معارف مهدوی را فرا گرفته، در گسترش این فرهنگ لحظه‌ای غفلت نورزیم.

اللهم عَجّل لولیک الفرج

   

       ا+|نوشته شده در پنج شنبه 8 / 10 / 1390برچسب:, ساعت 1:39 بعد از ظهر توسط علیرضا        


گفتند صبح آمدنت صبح دیگری‌‌ست

گفتند صبح آمدنت صبح دیگری‌‌ست

 

صبحی که در ادامه‌اش از هر چه شب بَری‌ست

گفتند صبح جمعه‌ای از راه می‌رسی

جمعه برای آمدنت روز بهتری‌ست

هر روز هفته را به خودم قول می‌دهم

بعد از گذشت آن همه... این جمعه، آخری‌ست

از شنبه تا سه‌شنبه جهانم هوایی است

روز سه‌شنبه در دل دیوانه محشری‌ست

از شنبه تا سه‌شنبه برایم سه‌شنبه است

رو به جهان بسته‌ام این روز چون دری‌ست

(در می‌زنم) ـ کجاست کسی که... و این تویی

مردی که در نگاهش نور پیمبری‌ست

پس، از در سه‌شنبه گذر می‌کنم و بعد

به جمعه می‌رسم (نه... نه... این روز دیگری‌ست)

جمعه بدون آمدنت سخت مضطرب

این روزِ تلخِ بی تو، شب زجر آوری‌ست

هر هفت روز هفته‌ام از اشک پر شده

چشمم درون بستری از اشک بستری‌ست

از شنبه تا سه‌شنبه و جمعه... کدام صبح؟

گفتند صبح آمدنت صبح دیگری‌ست 

 

   

       ا+|نوشته شده در پنج شنبه 8 / 10 / 1390برچسب:, ساعت 1:31 بعد از ظهر توسط علیرضا        


عطر انفاس تو...

 

خــرقــه پــوشان بــه وجـود تو مباهات کنند

 

ذکـر خیر تو در آن سوی سماوات کنند

 

پــارسایــان سـفــر کــرده در آفـــاق شهـود

 

در نـسیـم صلــوات تـو منــاجــات کنند

 

پـیــش آیـیـنــه پـیـشانـی تو هر شب و روز

 

مــاه و خـورشیـد تقاضای ملاقات کنند

 

پــی بـه یـک غمـزه اشراقی چشمت نبرند

 

گر چه صد مرحله تحصیل اشارات کنند

 

بعـد از ایـن حکمتیـان نیز به سر فصل حیات

 

عشق را بـا نـفـس سبز تو اثبات کنند

 

ز کـجــا آمــده ای کـایـنـه سازان ایـن سـان

 

گـرد نـعـلـیـن تـو را جوهـر مـرآت کنند

 

قــدسیــان چــون ز تمـاشای تو فارغ گردند

 

عطر انفاس تو را هدیه و سوغات کنند

 

بعد از این شرط نخستین سلوک این باشد

 

کـه خــط سیــر نـگـاه تـو مراعات کنند

 

   

       ا+|نوشته شده در 3 / 5 / 1389برچسب:, ساعت 8:43 بعد از ظهر توسط علیرضا        


منتظر....

تمام خاك را گشتم به دنبال صدای تو

ببین، باقی است روی لحظه‌هایم جای پای تو

اگر مؤمن، اگر كافر، به دنبال تو می‌گردم

چرا دست از سر من بر نمی‎دارد هوای تو؟

دلیل خلقت آدم! نخواهی رفت از یادم

خدا هم در دل من پر نخواهد كرد جای تو

صدایم از تو خواهد بود اگر برگردی ای موعود

پر از داغ شقایقهاست آوازم برای تو

تو را من با تمام انتظارم جستجو كردم

كدامین جاده امشب می‌گذارد سر به پای تو؟

نشان خانه‌ات را از تمام شهر پرسیدم

مگر آن سوتر است از این تمدن، روستای

 

   

       ا+|نوشته شده در 20 / 4 / 1389برچسب:, ساعت 7:26 بعد از ظهر توسط علیرضا        


چرا نمی آید؟؟

چرا ز پيك سپيده خبر نمي‌آيد؟
چه رفته است كه شب را سحر نمي‌آيد
به پيشواز، همه منتظر، چراغ به دست
سوار صبح چرا از سفر نمي‌آيد
به انتظار سپيده، سپيد شد ديده
ز پشت قلّة شب، صبح در نمي‌آيد
اميدوار نشستيم در گريوة صبر
 به انتظار، ولي منتظر نمي‌آيد
چگونه از سر كوچه به خانه برگردم
 بدين گمان كه سواري دگر نمي‌آيد
اميد ماست كه پايش هميشه مي‌لنگد
سوار وادي خورشيد ورنه مي‌آيد

   

       ا+|نوشته شده در 20 / 4 / 1389برچسب:, ساعت 7:24 بعد از ظهر توسط علیرضا        


پیام اور بهار....

 

نو گل ترین همیشه پیام آور بهار
ای قهرمان ترین غزل های انتظار
ای مفرد مذکر غایب ز شعر ها
جاده هنوز منتظر توست ای سوار
این جمعه هم گذشت ولی تو نیامدی
یادت نرفته آن شب آخر در آن قرار
گفتی که آسمان به زمین می رسد ، ولی _
_ پشت کدام کوپه ی بی رنگ یک قطار
یا در کدام خط ترافیک مانده ای
که ثانیه به ثانیه چشمان انتظار
دارد به راه آمدنت پیر میشود؟
یک بار هم شده تو بگو مرد این دیار
اکسیر سبز رنگ جوان ! بمب ساعتی !
آخر چقدر مانده به ساعات انفجار؟

   

       ا+|نوشته شده در 20 / 4 / 1389برچسب:, ساعت 7:19 بعد از ظهر توسط علیرضا        


تنها ترین....

تو ای تنها تر از تنها به دنبال تو می‌گردم

تو ای پیدا و نا پیدا به دنبال تو می‌گردم

رها از عالم خاکی به دور از هر چه ناپاکی

و همچون عاشقی شیدا به دنبال تو می‌گردم

من آن مجنون صحرا گرد تنها در بیابانم

که حتی در بیابان‌ها به دنبال تو می‌گردم

تو را می‌جویم‌ای زیباترین گلواژه هستی

تو ای عالم‌ترین معنا به دنبال تو می‌گردم

تو را در قلب انسان‌های عاشق پیشه معصوم

و در هرجای این دنیا به دنبال تو می‌گردم

و هر جایی که ردی از قدم‌های تو می‌بینم

سری هم می‌زنم آن جا به دنبال تو می‌گردم

و گاهی هم خودم را بی‌سبب گم‌ می‌کنم آقا

ز بس پی‌در پی از هرجا به دنبال تو می‌گردم

 

   

       ا+|نوشته شده در 20 / 4 / 1389برچسب:, ساعت 7:0 بعد از ظهر توسط علیرضا        


دلم تنگ است....

گر چه آتشکده ي شيشه و سنگ است دلم
نفسي با دل من باش که تنگ است دلم


اوج تنهايي من خلسه آواز کسي است
دل طوفاني من عاشق دريا نفسي است


چه کنم با که بگويم که چه دردي است مرا
يا چرا واهمه از سايه ي مردي است مرا


آن که مي آيد و تيغي به کف اندر دارد
ذوالجناح دگر و هيبت ديگر دارد

   

       ا+|نوشته شده در 20 / 4 / 1389برچسب:, ساعت 3:41 بعد از ظهر توسط علیرضا        


اميد منتظران ...

تو روح سبز بهاري، چو ياس زيبايي
شميم سنبل عشقي، نسيم دريايي
حضور سبز تو در دل هميشه نوراني ست
اگر چه غايبي اما تو در دل مايي
دلم به ياد تو هردم بهانه مي گيرد
خدا كند كه بيايي تو اي اهورايي
تو عارفانه ترين شعر دفتر عشقي
غزل زنام تو گيرد شميم زهرايي
به انتظار تو قائم، نشسته محبوبا!
اميد منتظران پس چرا نمي آيي؟!

   

       ا+|نوشته شده در 19 / 4 / 1389برچسب:, ساعت 5:51 بعد از ظهر توسط علیرضا        


استجابت ...

بي تو چه سخت مي گذرد روزگار من
خود را به من نشان بده آئينه دار من
اي آفتاب ! خيره به راهت نشسته ام
رحمي به حال ديده چشم انتظار من
هر شب براي آمدنت گريه مي كنند
سجاده و دو ديده شب زنده دار من
اميد بسته ام كه مي آيي و مي كشي
دستي به روي اين دل اميدوار من
دل را براي آمدنت فرش كرده ام
بشتاب اي اميد دل بي قرار من
دست دعا و اشك و نيازم ظهور توست
كي مستجاب مي شود اين انتظار من 

   

       ا+|نوشته شده در 19 / 4 / 1389برچسب:, ساعت 5:49 بعد از ظهر توسط علیرضا        


چگونه بي تو بمانم ...

تواز تبار بهاري چگونه بي تو بمانم
شميم عاطفه داري چگونه بي تو بمانم
تواز سلاله نوري تو آفتاب حضوري
به رخش صبح سواري چگونه بي تو بمانم
تويي كه باده نابي و گر نه بي تو چه سخت است
تمام عمر خماري چگونه بي تو بمانم
ببار ابر بهاري هنوز شهره شهر است
كرامتي كه تو داري چگونه بي تو بمانم
بيا به خانه دلها كه در فراق تو دل را
نمانده است قراري چگونه بي تو بمانم

   

       ا+|نوشته شده در 19 / 4 / 1389برچسب:, ساعت 5:48 بعد از ظهر توسط علیرضا        


دل نوشته ای به امام زمان علیه السلام...

سلام مولای من، سلام معشوق عالمیان، سلام انتظار منتظران

می‌خواهم از جور زمانه بگویم ، می‌خواهم بگویم و بنویسم از فسادی که جهان را چون پرده‌ای فراگرفته اما زمان فرصتی است اندک و انسان آدمی است ناتوان. پس ذره‌ای از درد دلم را به زبان می آورم تا بدانی چقدر دلگیر و خسته‌ام.

 

آغاز نامه به جهانبان جهان و جهانیان خدای هر دو جهان:

مولای من می‌دانی چند سال است انتظار می‌کشم. از وقتی سخن گفته‌ام و معنای سخن خود را فهمیده‌ام انتظارت را می‌کشم. بیا و این انتظار مرا پایان بده.

خسته‌ام از دست زمانه ، چقدر جور زمانه را تحمل کنم. چقدر ناله مظلومانه کودکان و معصومانی را که زیر ستم اند بشنوم و سکوت کنم. خودت بیا و این جهان سیاه را پایان بده. بیا و جهان را آباد کن. بیا و از آمدنت جهان را شاد کن. می‌دانی چند نوجوان هم سن و سال من آواره‌اند؟ چندین هزار کودک بی پناهند، خودت بیا و پناه بی پناهان باش.

چند پیش بود که خوابت را دیدیم گفته بودی می‌آیی و به اندازه تمام سال های نبوده ات با من حرف می زنی و به درد دل من گوش می‌دهی اما تا خواستی بگوئی کی و کجا؟، از خواب پریدم و از آن شب به بعد دیگر نمی خوابم. راستش می‌ترسم. می‌ترسم بیائی و من خواب باشم. می‌ترسم بیائی، همه تو را ببینند و تنها من از دیدنت محروم بمانم. هنوز هم می ترسم...

حس می‌کنم با این که شبهاست خواب به چشم ندارم اما در خواب غفلتم. بیا و بیدارم کن. بیا و هشیارم کن. بیا و همه جهانیان را از خواب غفلت بیدار کن. همه به خواب سنگین جهل فرورفته اند و صدای مظلومان و دل شکستگان را نمی‌شنوند. خودت بیا و همه ما را از این کابوس جهانی نجات بده.

ای منجی عالمیان ، جهان در انتظار توست مسافر من! نیستی تا ببینی مردم روز میلادت یعنی رمز عشق پاک چه می‌کنند! چگونه بغض سنگین خود را در گلو نگه داشته اند و انتظار می کشند. منتظرند تا کی بیاید و جهان را از عدل پرکند. کسی بیاید و به این جهان بی اساس پایان دهد بیا تا بعد از این در کوچه های غریب شهر روز میلادت را با بودنت جشن بگیریم و خیابان‌های تاریک و ظلمات را با نور بودنت چراغانی کنیم. بیا و ببین مردم روز آمدنت چه می‌کنند؟

روز جمعه، روز خودت، روز منتظرانت به سراغ حافظ رفتم تا با فالی دلِ شکسته و سینه‌ی زخمی‌ام را مرهمی باشم. می‌دانی چه آمد؟

 

یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور....

نه؛ غم می‌خورم؛ غم می‌خورم بخاطر روزهایی که نبوده‌ای تا لحظات تلخ غم را کنارم باشی. غم می‌خورم به خاطر روزهایی که به یادت نبوده‌ام و با گناه شب شده‌اند. همان روزهایی که در تقویم خاطره‌ها در منجلاب گناه و زشتی با قلم جهل ثبت کرده‌ام.

بهترین روز تنها روز ظهور توست. کی می‌آید؟ کی می‌شود که با قلم عقل و راستی بر صفحه دل حک کنم و با صدای بلند فریاد بزنم و به گوش جهانیان برسانم.«بهترین روز ، روز ظهور مولاست»

با تمام جهل و مستی تصمیم گرفته‌ام دفترچه رزوگار را با پاک کنِ مهر و عطوفت پاک کنم و از اول با نام تو روزگار را آغاز کنم. هنوز در نخستین صفحات آن مانده‌ام و مطلبی برای نوشتن ندارم. تا پایان نوشتن انتظارت می‌کشم.

دیوانه مسلمانی که در روزهای انتظار هزار بار به دیوانگی‌اش ایمان می‌آورد....

   

       ا+|نوشته شده در 19 / 4 / 1389برچسب:, ساعت 12:41 قبل از ظهر توسط علیرضا        


مولا...

 

الا ای قـــائــم نـــور خــــدایــی
که هستی منتظر، مولای مایی
تو هستی در  کجا از دیده پنهان
نـدانــم مـن، نـهــانـی و کـجایی
شـده عـالـم پر از جور و شقاوت
بـرون آ ای هــمــای آشنــــایی
تویـی چون روی تابان محمد(ص)  
جـبـیـن نــورانــی و هم دلنوایی
اگــر تـیــغـی بجنبانی تو از جای
هـمـــه عــالـــم بـگیرد پارسایی
گناه و ظلم و کینه گشته بسیار
تـو با عـدل و عــدالت ره گشایی
همــه ادیـان عالــم دیـده بر راه
نـبــاشد غــیـر راهــت ره بجایی
بیـا تـا نـظـم گیــرد چـرخ گردون
بــه غـیـر از تـو نـباشد رهنمایی
نجات هر دو عالم در ید تـوست
نـدانـم کـی تــوانــی رو نــمایی
تو هـم آن وارث پـیـغمــبــرانی 
کـه بـر اهـل جـهان میر و ولایی

 

   

       ا+|نوشته شده در 19 / 4 / 1389برچسب:, ساعت 12:38 قبل از ظهر توسط علیرضا        


آخرين مطالب پايگاه

     دعا اگر نکنم من، دعا اگر نکنی تو...
     حالت انتظار
     چشمم به انتظار تو تر شد نیامدی
     من از سرودن شعر ظهور می ترسم...
     نرسیده است....
     او که جمعه می آید...
     بی گل نرگس...
     كى رفته‏یى...
     قائم رهایی...
     دوران حُسن توست...
     صبح بی تو...
     ناخواسته...
     غروب جمعه...
     چشم ها را می گشایی ...
     کجاست...
     گفتند صبح آمدنت صبح دیگری‌‌ست
     برای پرنده‌های منتظر کمی مهربانی بریز!
     عطر انفاس تو...
     منتظر....
     چرا نمی آید؟؟
     پیام اور بهار....
     دلم تنگ است....
     اميد منتظران ...
     استجابت ...
     چگونه بي تو بمانم ...
     دل نوشته ای به امام زمان علیه السلام...
     مولا...
     تنها ترین....